Introduction to the story of sweet blood. part :{۶}
دو روز است که از حمله الف ها گذشته ..
همه چیز به طرز عجیبی ارام بود ، به غیر از دو نفر.. در فرهنگ لغات کاسارا و ساتورو صلح وجود ندارد .
ساکارا در کتابخانه، روی صندلی نشسته بود و مشغول کتاب خواندن بود .
ساتورو هم رو به روی ساکارا روی صندلی نشسته بود و هر چند لحظه ای به بیرون از پنجره نگاه میکرد .
ساتورو در حالی که کتاب در دستانش بود با پوزخندی گفت:
_ حالا که فکر رو میکنم ، دیشب اشتباه کردم نباید تو رو نجات میدادم .
ساکارا کتاب از دستش افتاد و از شدت خنده روی زمین نشست و گفت:
+ اگه یک احمق در در دنیا وجود داشته باشه اون هم تو هستی .. گاو از تو بیشتر میفهمه
گاو تو رو ببینه دهنش باز میمونه
ساتورو تیک عصبی گرفت و گفت:
_ گاو؟! گاو جد و ابادته زنیکه !!
ساکارا کتاب را با شتاب پرت کرد سمت ساتورو و پشت صندلی پناه گرفت و گفت:
+ بالا بری پایین بیای گاوی !
ساتورو رفت پشت یک صندلی دیگه و کتاب بزرگی را پرت کرد سمت ساکارا و گفت:
_ برای من گاو گاو نکن که خودت مادر همه گاو ها هستی ابله !!
ساکارا سریع اومد سمت ساتورو و چشم های ساتورو را با دستانش پوشاند و گفت:
+ عمرا بزارم از این در بری بیرون احمق مو سفید !!!
ساتورو موهای ساکارا رو گرفت و گفت:
_ ولم کن!
ساتورو با کلافگی از دست ساکارا فرار کرد و از اتاق رفت بیرون و خندید .
انقدر خندید تا اینکه نفس کم آورد .
با صدای تقریبا بلند گفت :
_ مگومی!
مگومی مانند هر روز کت شلوار مشکی مخصوص قصر رو پوشیده بود و به سرباز های قصر رسیدگی میکرد .
تعظیمی کرد و گفت:
_ بله قربان ؟
ساتورو با لبخندی مغرورانه گفت:
_ میریم به جنگل برای پیدا کردن فرمانده الف ها ، با توجه به زخم شمشیری که دیشب بهش زدم زیاد زنده نمیموند، پس باید جسدش همین دور و اطراف باشه .
مگومی سری تکان دادو گفت:
_ امر ، امر شماست قربان
بعد از گذشت ۳۰ دقیقه ، ساتورو و افرادش اماده شدن و به سمت جنگل شرقی یا همون جنگل ممنوعه¹ قبیله خون اشام های ماه ابی حرکت کردند .
تقریبا غروب شده بود .
افراد ساتورو تمام جنگل را گشت زده بودند،
اما هیچ اثری از الف ها نبود.
ناگهان سوکونا نفس نفس زنان به سمت افراد ساتورو امد و گفت:
_ گوجو سان!! .. قصر رو .. الف ها .. به آتش کشیدن !!
ساتورو چند لحظه مات و مبهوت مانده بود و گفت:
_ پس چرا آتش رو خاموش نمیکنید؟!!
سوکونا گفت:
_ همگی تلاشمون رو کردیم ولی این آتش جادویی هست و خاموش نمیشه .. ساکارا سان..
ساتورو گفت:
_ حالش خوبه!!؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟!
ساتورو چهره سرد و جدی خودش رو حفظ کرده بود ولی در قلبش آتشی برپا بود .. نگران افراد قصر بود ، با وجود اینکه خودش هم باور نمیکرد .. نگران ساکارا بود!
{Fan fic Gojo Blood Vampire}
¹ جنگل ممنوعه فقط برای پادشاه ها هست مثل گوجو
همه چیز به طرز عجیبی ارام بود ، به غیر از دو نفر.. در فرهنگ لغات کاسارا و ساتورو صلح وجود ندارد .
ساکارا در کتابخانه، روی صندلی نشسته بود و مشغول کتاب خواندن بود .
ساتورو هم رو به روی ساکارا روی صندلی نشسته بود و هر چند لحظه ای به بیرون از پنجره نگاه میکرد .
ساتورو در حالی که کتاب در دستانش بود با پوزخندی گفت:
_ حالا که فکر رو میکنم ، دیشب اشتباه کردم نباید تو رو نجات میدادم .
ساکارا کتاب از دستش افتاد و از شدت خنده روی زمین نشست و گفت:
+ اگه یک احمق در در دنیا وجود داشته باشه اون هم تو هستی .. گاو از تو بیشتر میفهمه
گاو تو رو ببینه دهنش باز میمونه
ساتورو تیک عصبی گرفت و گفت:
_ گاو؟! گاو جد و ابادته زنیکه !!
ساکارا کتاب را با شتاب پرت کرد سمت ساتورو و پشت صندلی پناه گرفت و گفت:
+ بالا بری پایین بیای گاوی !
ساتورو رفت پشت یک صندلی دیگه و کتاب بزرگی را پرت کرد سمت ساکارا و گفت:
_ برای من گاو گاو نکن که خودت مادر همه گاو ها هستی ابله !!
ساکارا سریع اومد سمت ساتورو و چشم های ساتورو را با دستانش پوشاند و گفت:
+ عمرا بزارم از این در بری بیرون احمق مو سفید !!!
ساتورو موهای ساکارا رو گرفت و گفت:
_ ولم کن!
ساتورو با کلافگی از دست ساکارا فرار کرد و از اتاق رفت بیرون و خندید .
انقدر خندید تا اینکه نفس کم آورد .
با صدای تقریبا بلند گفت :
_ مگومی!
مگومی مانند هر روز کت شلوار مشکی مخصوص قصر رو پوشیده بود و به سرباز های قصر رسیدگی میکرد .
تعظیمی کرد و گفت:
_ بله قربان ؟
ساتورو با لبخندی مغرورانه گفت:
_ میریم به جنگل برای پیدا کردن فرمانده الف ها ، با توجه به زخم شمشیری که دیشب بهش زدم زیاد زنده نمیموند، پس باید جسدش همین دور و اطراف باشه .
مگومی سری تکان دادو گفت:
_ امر ، امر شماست قربان
بعد از گذشت ۳۰ دقیقه ، ساتورو و افرادش اماده شدن و به سمت جنگل شرقی یا همون جنگل ممنوعه¹ قبیله خون اشام های ماه ابی حرکت کردند .
تقریبا غروب شده بود .
افراد ساتورو تمام جنگل را گشت زده بودند،
اما هیچ اثری از الف ها نبود.
ناگهان سوکونا نفس نفس زنان به سمت افراد ساتورو امد و گفت:
_ گوجو سان!! .. قصر رو .. الف ها .. به آتش کشیدن !!
ساتورو چند لحظه مات و مبهوت مانده بود و گفت:
_ پس چرا آتش رو خاموش نمیکنید؟!!
سوکونا گفت:
_ همگی تلاشمون رو کردیم ولی این آتش جادویی هست و خاموش نمیشه .. ساکارا سان..
ساتورو گفت:
_ حالش خوبه!!؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟!
ساتورو چهره سرد و جدی خودش رو حفظ کرده بود ولی در قلبش آتشی برپا بود .. نگران افراد قصر بود ، با وجود اینکه خودش هم باور نمیکرد .. نگران ساکارا بود!
{Fan fic Gojo Blood Vampire}
¹ جنگل ممنوعه فقط برای پادشاه ها هست مثل گوجو
۷.۸k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.